مرگ در معدن؛ روایتی از تنهاییِ کارگران و خانواده‌ی بازماندگانِ معدن

کارگران «معدنجو» در ماه دو هفته کار می‌کنند و دو هفته برای استراحت به خانه‌هایشان می‌روند. در آن دو هفته‌ی کار، زمان استراحت را در یک اتاقِ کوچکِ ۱۴ نفره که نامش را خوابگاه می‌گذارند، می‌مانند و تخت هم به اندازه‌ی کافی وجود ندارد. و در آن...

به گزارش رصد روز، ما دیر به طبس رسیدیم. صبح روز چهارشنبه ساعت نزدیکای ۷، کمی قبل از آنکه خبرِ پایانِ عملیاتِ امدادرسانی را اعلام کنند، وارد محدوده‌ی معدن شدیم. انگار نه، واقعا خاک مرده پاچیده بودند. دیگر نه خبری از کارگر‌ها بود، نه خانواده‌هایشان، نه خبرنگاران و نه مقاماتِ بلندپایه‌ای که از تهران آمده بودند. چند نفری از مسئولانِ منطقه و کارخانه در یک صف، کمی جلوتر از درِ ورودیِ تونلِ C مقابلمان محکم ایستاده بودند و با نگاه‌های سنگین وراندازمان می‌کردند. ما دیر به معدن رسیده بودیم و جز چند نفر از مأمورانِ امداد، چند کارگرِ خدماتی و همان صفِ محکمِ مقابلمان و البته یک سکوتِ سنگینِ مرگبار، چیزِ دیگری ندیدیم.

خواستیم جلوتر برویم، گفتند عملیات تمام شده. گفتیم یک نفر هنوز مانده، گفتند آن یک نفر را هم چند ساعت قبل در آوردیم. گفتیم شماره‌ای از کارگر‌ها دارید؟ گفتند از شرکت بپرسید، معدن فعلا تعطیل شده و همه به خانه‌هایشان برگشته‌اند. ما هم به شهر برگشتیم….

حالا دیگر عملیات تمام شده…
۵ روز از آن شبِ کذایی گذشته بود. دیگر همه می‌دانستند گاز متان با کارگر‌ها چه کرده است؛ تصاویرِ واگن‌های حاملِ پیکر‌ها و آن چکمه‌‎های پاره را همه دیده بودند. خبرِ فاصله‌ی ۱۰۰۰متریِ تونل C و Β و سوال اینکه چطور پخش گاز در تونل C به موقع به کارگرانِ تونلΒ اطلاع داده نشده، بار‌ها تکرار شده است. اینکه کارگاه سنسور گاز متان نداشته یا اگر داشته خراب بوده، اینکه راه تونل‌ها مسدود نبوده تا حادثه‌ای چنین در یکی، به دیگری سرایت نکند، خبرِ تجهیزاتِ کهنه و سنتی بودنِ روش استخراج در معدنجو، خبر رعایت نشدنِ ایمنی، خبرِ شنیدنِ بوی گاز قبل از آغاز به کارِ کارگران و تهدیدِ آن‌ها به اخراج در صورتِ نرفتن به سرشیفت، همه را در گزارش‌ها و مصاحبه‌ها شنیده بودیم.

حالا دیگر عملیات تمام شده، کارگر‌ها به خاک سپرده شده‌اند. آن‌ها هم که جان سالم به در برده‌اند به شهرهایشان برگشتند. رسانه‌ها دیگر کمتر از طبس می‌گویند. هنوز البته چند کارگر در بیمارستان مانده‌اند و ما موفق شدیم آن‌ها را ببینیم. پرستار راهنمایی‌مان می‌کند و در مسیرِ رسیدن به بخش بستری، گزارشی کوتاه از کارگر‌ها می‌دهد: «در مجموع ۱۶ کارگر آوردند. برخی ترخیص شدند، برخی به مراکز درمانیِ دیگر منتقل شدند، یک کارگر ضربه مغزی شده بود و اعضایش را اهدا کردند. یک کارگرِ دیگر امروز با حال بعد منتقل شد که پزشکان می‌گویند امیدی به بهبودش نیست. چند کارگر هنوز در بخش مراقبت‌های ویژه هستند، و سه کارگر در بخش‌اند، دو نفرشان حافظه ندارند، اما یک کارگر تا حدودی بهبود یافته، هرچند او هم هنوز کامل همه چیز را به خاطر نمی‌آورد.»

کارگرِ معدن بودن چگونه است؟
به درِ اتاق رسیدیم. تنها بود و به پنجره نگاه می‌کرد. متوجه حضورِ ما که شد، رویش را به سمت‌مان برگرداند. صورتِ کشیده و چشمانِ بی‌حالی داشت. دستانش به خوبی او را معرفی می‌کرد: کارگرِ معدن. روز حادثه را خیلی یادش نمی‌آمد، فقط می‌دانست بوی دودی حس کرده و برای کمک به همکارانش رفته؛ حتی یادش نمی‌آمد توانسته کسی را نجات دهد یا نه!

می‌دانستم این چند روز بار‌ها این صحنه را تعریف کرده، برای همین کمی به عقبتر برگشتم، اینکه کارگرِ معدن بودن چگونه است؟ می‌گوید: «خیلی سخته. همه‌جا تاریکه، دو شیفتِ ۶ساعته در یک فضای یک در یک می‌مانیم و کار می‌کنیم.» از او می‌پرسم وقتی بعد از این ۶ ساعت کارِ سخت از تاریکی و فضای تنگ، بیرون آمدی چه حسی داری؟ سریع می‌گوید: «حس می‌کنم نجات پیدا کردم.» تصورِ ۱۲ ساعت کارِ روزانه در یک فضایِ تاریک و تنگِ یک در یک و در عمقِ هزار متری زمین، نفسم را تنگ می‌کند، آنقدر که صدای نفسهایم را برای چند ثانیه‌ای می‌شنوم. «فکر می‌کنم نجات پیدا کردم…» همین یک جمله کافیست برای آنکه بفهمم کارگرِ معدن بودن چه زجری دارد!

برای زجری که می‌کشند…
او برای این کار نه، برای این زجرِ روزانه‌ای که می‌کشد، کمی بیش از ۱۲ میلیون تومان حقوق می‌گیرد. کارگران «معدنجو» در ماه دو هفته کار می‌کنند و دو هفته برای استراحت به خانه‌هایشان می‌روند. در آن دو هفته‌ی کار، زمان استراحت را در یک اتاقِ کوچکِ ۱۴ نفره که نامش را خوابگاه می‌گذارند، می‌مانند و تخت هم به اندازه‌ی کافی وجود ندارد؛ و در آن دو هفته‌ای که باید برای استراحت به خانه‌هایشان بروند، اکثرشان کارِ دیگری برای خود دست و پا می‌کنند تا سرِ ماه بتوانند از پس خرج و مخارج خانواده بربیایند.

از کارگر می‌پرسم برای ۱۲ میلیون تومان، این کارِ سخت را انجام می‌دهی؟ با خشم و قاطع جوابم را می‌دهد: «خب چه کار کنم؟ مجبورم.» او از شهر دیگری به طبس آمده است. قبلا در شهرشان کارگری می‌کرده، اما چون درآمدِ چندانی به دست نمی‌آورده، به طبس می‌آید به امیدِ آنکه با دو هفته کار در معدن و دو هفته کارگری کردن در شهرشان مخارج خانواده را تأمین کند واجاره خانه بدهد.

سوال آخرم را از او می‌پرسم: به معدن برمی‌گردی؟ «مگر می‌توانم برنگردم؟! کجا کار کنم؟» صدایش آروم‌تر می‌شود و کمی می‌لرزد: «دوستانم همه مردند؛ نمی‌دانم وقتی برگشتم چطور جای خالی‌شان را تحمل کنم.»

کشاورز است یا معدن‌کار؟ یادش نمی‌آید!
تختِ کناری، مردِ کوتاه قامتِ مسن‌تری است. چهره‌ی آرام و مهربانی دارد و به نظر ۶۰ یا شاید هم ۷۰ساله می‌آید، اما می‌دانم که ممکن است جوانتر باشد و این چهره‌ی پیر، اثرات کارِ سخت بوده باشد. پرستار می‌گوید: «او هم کارگرِ معدن بوده، اما حافظه‌اش را از دست داده، اگر بخواهی می‌توانی با او هم صحبت کنی، ولی چیزی یادش نمی‌آید.» برمی‌گردم. با لبخند نگاه آرامی می‌کند. حس می‌کنم تنهایی‌اش، شوقِ صحبت کردن با دیگری را زیاد کرده است. انگار منتظر بوده که رو به سویش کنم و با او صحبت کنم.

سوال را از کار در معدن و سختی‌هایش شروع می‌کنم. با لهجه‌ی طبسی‌اش می‌گوید: «صبح بلند می‌شیم و می‌ریم سرِ کار. هزار متر زیر زمین.» می‌پرسم فضای کارتان تنگ است؟ می‌گوید «یک در یک است.» می‌پرسم چه کار می‌کنید؟ می‌گوید: «ذغال در می‌آوریم.» حقوقتان چقدر است؟ «۱۲ – ۱۳ تومن» لهجه‌اش کمی غلیظ است و به سختی متوجه می‌شوم. می‌پرسم چند سال در معدن کار کرده‌اید؟ می‌گوید: «۳ – ۴ سال» قبلش چه کار می‌کردید؟ «در روستا کار کشاورزی می‌کردم» چرا کشاورزی را رها کردید و به معدن آمدید؟ «کار نبود و آمدیم معدن» وقتی از معدن برای استراحت بر می‌گردید دوباره کار می‌کنید؟ «کار می‌کنیم.» می‌پرسم بعد از مرخص شدن از بیمارستان به معدن بر می‌گردید؟ می‌گوید «معلوم نیست، ببینیم…» روی این سوال جورِ دیگری تاکید می‌کنم: یعنی به معدن بر نمی‌گردید؟ «نه کار سخت است. گاز دارد.» حتی به معدنِ دیگری هم نمی‌روید؟ «نه؛ من خیلی وقت است به معدن نرفته‌ام!» مگر شما روز حادثه در معدن نبودید؟ «نه در روستایمان بودم. خیلی وقت است کارِ معدن نمی‌کنم، کشاورزم.»

یک لحظه جا می‌خورم. اشتباه گرفته بودم؟ تختِ جلوتر را نگاه می‌کنم، شاید پرستار، آن یکی تخت را نشانم داده بود و من اشتباهی سرِ این تخت آمده بودم. به دستان مرد نگاه می‌کنم، سیاه است و از کارگری در معدن خبر می‌دهد، آنهم نه کارگری در سال‌های دور! پرستار آن طرفتر ایستاده و نگاهم می‌کند، چهره‌ام به قدری تعجب‌زده است که او را به خنده‌ی آرامی می‌اندازد. می‌گوید: «گفته بودم که چیزی یادش نمی‌‍آید…»

به چهره‌ی مرد نگاه می‌کنم. همچنان آرام است و لبخندی بر لب دارد. او شبِ حادثه در معدن بوده، اما چیزی یادش نمی‌آید. احتمالا مرگ دوستانش را دیده، اما چیزی یادش نمی‌آید. شاید برای همین است که آرام است و لبخندِ آرامش، ممتد است. به کارگرِ جوانی که قبلتر با او صحبت کردم و چهره‌ی افسرده‌اش نگاه می‌کنم، لحظه‌ای با خود می‌گویم کاش او هم فقط همان یک شب را فراموش می‌کرد، فقط همان یک شب را. مردِ مسنِ آرام، کی حافظه‌اش را دوباره به دست می‌آورد؟ نمی‌دانم! تبعاتِ چنین فراموشی‌ای چیست؟ نمی‌پرسم.

غمگین و خشمگین: ما حالا با آن‌ها کار داریم…
به سمت امام‌زاده‌ی شهر حرکت می‌کنیم. می‌گویند مزار دو نفر از کارگران آنجاست. هر دو جوان هستند؛ یکی حدودا ۲۷ساله و یکی حدودا ۳۷ ساله. نام هر دو محمدجوادست و هر دو یک فرزندِ ۶ ماهه دارند.

مزارِ محمدجواد قاسمی، زیر یک نخلِ بلندِ خرماست. آرامگاه تقریبا خلوت است. دیگر خبری از شیون و ناله نیست. تا چند روزِ پیش خانواده‌ی کارگرانی که از شهر‌های دیگر به طبس آمده بودند، چون جایی برای اقامت نداشتند در امام‌زاده مستقر می‌شدند. اما اینجا حالا آرامِ آرام است. برادرِ محمدجواد، تنها کنارِ مزار نشسته است. نزدیک می‌شوم و سلام می‌دهم، چهره‌اش نه فقط غمگین که خشمگین هم هست. جواب سلامم را می‌دهد و به هر سوالی که از او می‌پرسم، پاسخ می‌دهد. او کوچکتر از محمدجواد است. در مورد برادر و خاطراتش صحبت می‌کند. می‌گوید: «باور نمی‌کنم اصلا.» این جمله را چند بار تکرار می‌کند. خطاب به برادر می‌گوید: «ما پارتی نداشتیم که تو را به آن بخشِ تاریک معدن نفرستیم و روی زمین کار کنی.» آنطور که برادر می‌گوید، محمدجواد به تازگی از معدنی دیگر به «معدنجو» آمده بود. در معدنِ قبلی روزانه ۲۰ ساعت کار می‌کرد و شغلی سختتر داشت. در آنجا بیل و کلنگ می‌زده و ذغال‌ها را بار دوش می‌کرده و جلو می‌رفته. به «معدنجو» آمده بود تا کمی، فقط کمی کارش آسانتر شود….

برادر خشمگین است و از آن شبِ حادثه برایم می‌گوید. از چهره‌ی محمدجواد بعد از شناساییِ جسد…. همان روایتِ معروف را می‌گوید، اینکه قبل از آغاز شیفتِ شب اخطار داده‌اند که در معدن بوی گاز می‌آید. محمدجواد قصد نداشته به معدن برود، اما به اجبار رفته است، برای اینکه بیکار نشود، با تأخیر رفته است. می‌گوید: «پیگیریم ببینیم چه کسی اجبار کرده که برادرم به معدن برود.» به خانواده‌ها گفته‌اند بگذارید همه‌چیز تمام شود و کارشناسی کنیم و مقصر را پیدا کنیم. این آخرین جمله‌ای است که از برادرِ محمد جواد می‌شنوم: «ما حالا با آن‌ها کار داریم….»

مرگِ زور
چند قدم آن‌طرفتر از مزار محمدجواد قاسمی، محمدجوادِ بهشتی‌زاده آرمیده است. درست وسطِ محوطه‌ی بیرونیِ امام‌زاده. هیچ کس سرِ مزار نیست و قرار است بعدازظهر مراسمی برگزار شود. به خانه‌ی پدر و مادرش می‌رویم. جلوی درِ خانه پارچه‌ی سیاهی که روی آن عکس کوچکی از محمد جواد گذاشته‌اند، نصب شده است. خانه تقریبا خلوت است و به نظر می‌رسد فقط آشنایانِ نزدیک مانده‌اند.

کناری می‌نشینم و به اطراف نگاه می‌کنم. پسرِ ۹ ساله‌ی محمدجواد، خواهرِ ۶ ماهه‌اش را بغل گرفته و با او برادرانه بازی می‌کند. همسرِ محمدجواد در خانه نیست و می‌گویند حال خوشی ندارد. مادر، گوشه‌ای نشسته و هر چند دقیقه یکبار نفس بلندی همراه با صدا می‌کشد، از آن نفس‌هایی که وقتی سینه‌ات تنگ می‌شود و حالِ خفگی پیدا می‌کنی، محکم بیرونش می‌دهی که در سینه‌ات نماند، که خفه‌ات نکند!

با مهربانی پذیرایی می‌کنند. خواهر نزدیک می‌شود. نگرانم که سوالهایم اذیتش کند، اما او مشتاقِ صحبت کردن است. می‌گوید: «محمدجواد قبل از آنکه برای آخرین بار به معدن برود، نگرانِ اجاره خانه‌اش بوده. صاحبخانه اجاره را ۷ میلیون تومان کرده بود. برادرم می‌گفت می‌روم معدن، بعد که برگشتم، تکلیفِ خانه را مشخص می‌کنم.» محمدجواد رفت و دیگر برنگشت و دیگر هیچ وقت به ۷ میلیون تومان شدنِ اجاره خانه‌اش هم فکر نکرد.

خواهر، خواهرانه از ضعیف و نحیف بودنِ برادر می‌گوید و این را همه از چشمِ معدن می‌بیند. محمدجواد در چندین معدن کار کرده است. کارگرِ استخراج هم بوده که به گفته‌ی خواهر باید سینه‌خیز ساعت‌ها در معدن می‌مانده و کار می‌کرده. محمدجواد خسته بود و خواهر بار‌ها این را تکرار می‌کند. می‌گوید از کار در معدن افسرده شده بود و این را از صحبتهایش متوجه می‌شده. در معدن‌های مختلف، زیر نظر پیمانکاران مختلف، بار‌ها حقوقش خورده شده و بیمه‌اش ناقص رد شده است. خواهر می‌گوید: «یک روز سابقه‌اش را نشانم داد و گفت: این همه کار کردیم، ببین چقدر کم برایم بیمه رد شده…»

این‌ها را می‌گوید و کم کم چهره‌اش تغییر می‌کند، وقتی از ایمنیِ معدن و از آن شب می‌گوید عصبانی می‌شود، نفسش تندتر می‌زند و تکرار می‌کند: «مرگِ برادرم قسمت و سرنوشت نبود، مرگِ زور بود. ما این مرگ، مرگِ زور می‌گوییم.» می‌گوید: «۲۰۰ میلیون تومان جبرانِ این درد را نمی‌کند. مقصر باید مجازات شود.»

می‌گویند قرار است به خانواده‌های کارگران کشته شده علی‌الحساب ۲۰۰ میلیون تومان و کارگرانِ آسیب دیده ۵۰ میلیون تومان بدهند. ۲۰۰ میلیون تومان، در ازای جانِ کارگر، یک شوخیِ تلخِ بزرگ است. این رقم، حتی کسرِ ناچیزی از پولِ ماشینِ کارفرمایِ معدنِ معدنجو هم نمی‌شود. البته آنطور که وزیر کار گفته، کارگران بیمه حوادث بوده‌اند و به هر خانواده بیش از ۱ میلیارد تومان هم دیه پرداخت می‌شود. چه ارقامِ کوچکی در قبالِ جانِ عزیزِ کارگران!

سفر به بیست سال قبل…
سرنوشتِ بازماندگان چه می‌شود؟ کارگرانی که در معدن آسیب دیده‌اند چه آینده‌ای دارند؟ برای پاسخ به این سوال، به حدود ۲۰ سال قبل می‌روم. به خانه‌ی محمد قنبری. کارگر ۲۰ سال قبلِ معدنِ معدنجویِ طبس. به او در یک بازیِ زیرکانه، عنوانِ کارفرما داده‌اند. قضیه از چه قرار است؟

او پیمانکارِ معدن بود، اما نه از آن پیمانکار‌هایی که می‌شناسیم. محمد قنبری یک کارگر بود، کارگرِ سینه‌کارِ معدن، اما، چون کارفرمای زرنگِ «معدنجو» نمی‌خواست تعدادِ بیمه‌شدگانِ معدن از ۴۸ عدد فراتر برود – احتمالا برای فرار از اجرای طرح طبقه‌بندی مشاغل – از او و بسیاری دیگر از کارگران می‌خواهد پیمانکار معدن شوند و برای خود نیرو بگیرند. کارفرما، به همین راحتی کارگران را از سرِ خود باز می‌کند! قوانین درست همین‌گونه به پشتیبانیِ کارفرمایان می‌آیند و درست به همین دلیل است که مشکل کارگران را نمی‌توان خارج از یک وضعیتِ سیستماتیک بررسی کرد.

فراموش‌شدگان…
خانه‌ی محمد قنبری سوت و کور است. وارد خانه‌اش می‌شویم. تختِ او گوشه‌ای کنار آشپزخانه است و یک تلویزیون مقابلش که احتمالا مهم‌ترین وسیله‌ی سرگرمی برای یک فردِ قطع نخاعی است. شانه‌های پهنی دارد و مو‌های جوگندمی. به گرمی از ما استقبال می‌کنند. ابراهیم رحیمیان، دبیر خانه کارگر طبس، و غلامرضا اشرفی، مدیر کل اداره کار بیرجند، هم حضور دارند.

او که بار‌ها سرنوشتش را تعریف کرده حالا برای مدیر کل اداره کار بیرجند هم تعریف می‌کند تا بلکه فرجی شود. موضوع برای حدودا ۲۰ سال قبل است: «دو ماه مانده بود به عید، گفتند ذغال نداریم و باید با کارگرانت برای استخراج به کارگاه بروی. ما سینه‌کار بودیم و سه کارگرم هم تا به حال کارگاه ندیده بودند، اما به اجبار به کارگاه رفتیم. روز حادثه به کارگران گفتم پیکور را به من بدهید و شما استراحت کنید. تا نشستم کار کنم از پشت سنگ‌ها رویم سرازیر شدند.»

محمد قنبری حالا بیست سالیست که قطع نخاع است. زمانی که دچار حادثه شد، ۶ سال و ۸ ماه سابقه بیمه داشت. کارفرما همان موقع به او می‌گوید ۱۰ سال برایت بیمه می‌خریم که سابقه‌ات بالا برود. بابتِ این قول، ۱۰ میلیون تومان از دیه‌اش کم کردند، اما به قولشان عمل نکردند. می‌گوید: «سال اول از شرکت به ملاقتم می‌آمدند و از سال دوم، دیگر فراموش شدم.» می‌گوید: «بیست سال قطع نخاع هستم و بعد از بیست سال، حقوقم ۹ میلیون و ۶۰۰ تومان است.»

هزینه‌ی نگهداری از یک بیمارِ قطعِ نخاعی بالاست. تأمین اجتماعی این هزینه‌ها را پوشش نمی‌دهد. اگر دچار زخم بستر بشود، باید پرستار بگیرد و هزینه‌ی پرستار بالاست. وسایل پانسمانی، سُند و کیسه هیچ کدام را تأمین اجتماعی پوشش نمی‌دهد. یک بیمار قطع نخاعی، نیاز دائم به فیزیوتراپی دارد، اما محمد قنبری نزدیک به ۷ سال است که فیزیوتراپی نرفته است، می‌گوید: «پول ندارم بروم، پاهایم خشک شده.» هزینه‌ی تعویض سند ۵۰۰ هزار تومان است و در ماه ۳ میلیون تومان بابتِ آن می‌پردازد.

او که بعد از بیست سال به سختی هزینه‌ها را تامین کرده حالا قرار است خانه‌اش را به فروش بگذارد. این را خودش نمی‌گوید، همسرش با بغض خطاب به جمع حاضر می‌گوید. انگار قرار نبوده کسی چیزی از این موضوع بفهمد، اما همسر نمی‌تواند این غمِ بزرگ را در سینه پنهان کند. به او البته به تازگی از «معدنجو» قول داده‌اند که ۵۰ میلیون تومان به حسابش واریز کنند و ماهانه نیز ۵ میلیون تومان مستمری بدهند. خانواده می‌گویند از این قول‌ها زیاد داده‌اند، آن‌ها منتظرند ببینند که اینبار چه اتفاقی می‌افتد.

این سرنوشتِ یک کارگرِ آسیب‌دیده‌ی معدن است. برخی رسانه‌ها نوشته‌اند «معدنجو» طی بیست سال گذشته به جز حادثه‌ی بزرگِ اخیر، حادثه‌ی دیگری نداشته است. ابراهیم رحیمیان، اما این ادعا را یک دروغ محض می‌خواند و می‌گوید: ۲ قطع نخاعی، یک فوتی و چندین‌وچند قطع عضو در این معدن اتفاق افتاده است.

شهرِ آرام…
طبس پُر از نخل‌های خرماست که حالا در این فصل از بار سنگین شده‌اند. ساعت از ۸ شب گذشته است که به محل اقامتم برمی‌گردم. در راه راننده دربی می‌بیند، ناگهان فریادی از سرِ شوق می‌زند، ظاهرا تیمِ مورد علاقه‌اش گل زده، فریادِ شوقش، اما کوتاه است. به سرعت سکوت می‌کند و زیر لب چیزی می‌گوید: «نباید شادی کنیم!» شهر آرام است. دیگر از آن شلوغیِ چند روز پیشِ حضور مسئولان و خبرنگاران و خانواده‌ها خبری نیست. من دیر به طبس رسیده بودم و این دیر رسیدن، به موقع‌ترین تأخیر عمرم بود.

برای عضویت در کانال رصد روز کلیک کنید

مطالب مرتبط

آخرین اخبار