چرا «پشیمانی» در زندگی لازم است؟

من به‌خاطر همه‌چیز پشیمان می‌شوم: تصمیماتی که در دهه‌های گذشته گرفته‌ام، حرف‌های گفته و ناگفته‌ام، فرصت‌های ازدست‌داده و نداده‌ام، خریدهای جدید و نخریدن‌ها و پس‌دادن‌هایم. همۀ این‌ها را در ذهن خود زیرورو می‌کنم و به‌دنبال سرنخ می‌گردم برا...

به گزارش رصد روز،فصلنامه «ترجمان علوم انسانی» در ادامه مقاله‌ای که از «کارینا چوکانو» ترجمه و منتشر کرده، می‌نویسد: این دقیقاً روش من در بررسی تجربه‌هاست؛ همراه با شکاکیت و با نگاه به گذشته. احساس می‌کنم مسافر زمانم، با این تفاوت که به‌جای بازگشت به دوران رم باستان یا انقلاب فرانسه، بارها و بارها به دوراهی‌های سرنوشت‌ساز یا نه‌چندان سرنوشت‌ساز در جادۀ زندگی خودم برمی‌گردم. برخی از مردم این کار را شلاق‌زدن به خود می‌دانند؛ اما من آن را تلاشی مادام‌العمر برای آشتی‌دادن ممکن با واقعیت می‌شمارم. این یعنی شناخت خودِ واقعی‌ام. گذشته از این‌ها، ما با تصمیماتمان تعریف می‌شویم.

وقتی شش سالم بود، اسباب‌بازی نوِ یکی از دوستان را خراب کردم. او در واقع دوست من نبود؛ بلکه مادرم با مادرش دوست بود و من او را زیاد نمی‌شناختم. کمی از من بزرگ‌تر بود، شاید هفت یا هشت‌ساله و گوشه‌گیر و ترسناک به نظرم می‌رسید. او در خانه‌ای مدرن و بزرگ زندگی می‌کرد که از شیشه و بتون ساخته شده بود و بیرون از آن، پلکانی بود که به بالکنی مشرف به یک تراس و استخر منتهی می‌شد. ما از حومۀ نیوجرسی برای مسافرت، به شهر لیما پایتخت کشور پرو رفته بودیم که زادگاه پدر و مادرم است. محیط آنجا برایم نامأنوس بود و احساس خجالت، ناراحتی و غربت می‌کردم. یک‌لحظه از بچه‌های دیگر جدا شدم و به طرف بالکن رفتم. می‌خواستم با اسباب‌بازی‌ای که پسرک چند روز پیش به‌عنوان هدیۀ کریسمس گرفته بود، تنها باشم. تنها که شدم، ناگهان خواستم اسباب‌بازی را روی نردۀ بالکن طوری بگذارم که متعادل بماند. موقعی که این ایده را در ذهن می‌پروراندم، می‌دانستم که ریسکش بر پاداش نامعلومش می‌چربد و از این کار پشیمان خواهم شد. هنوز در این افکار بودم که دیدم اسباب‌بازی در هوا چرخید و با صدای ناخوشایندی به زمین افتاد؛ اما نشکست. وقتی آن را برداشتم، مثل جغجغه صدا می‌کرد. دکمه‌ها حرکت می‌کردند؛ ولی هیچ خطی روی صفحه‌نمایش ظاهر نمی‌شد. اسباب‌بازی را بااحتیاط روی یک صندلی در آن نزدیکی گذاشتم. سپس به سراغ مادرم رفتم و گفتم که سرم درد می‌کند و می‌خواهم به خانه بروم.

به‌نظر من، ندامت واکنش مناسب‌تری به خراب‌کردن هدیه‌ای بود که میزبان کم‌سن‌وسالِ من از بابانوئل گرفته بود؛ اما این کار مستلزم برانگیخته‌شدن درجه‌ای از همدردی بود که متأسفانه باید اعتراف کنم که چنین حسی نسبت به او نداشتم. در اعماق وجودم این خویشتن‌داریِ خون‌سردانه را بی‌تفاوتیِ مغرورانه یا تحقیر آشکار تفسیر می‌کردم. من با به‌نمایش‌گذاشتن طغیانگریِ کوچکم، فقط موفق شدم بدترین ترس‌هایم را دربارۀ خودم آشکار کنم. من با نااطمینانی و ازخودبیگانگیِ ناگهانی‌ام، خود را به شخصی بدل کرده بودم که تصور می‌کردم او از من در ذهن دارد: شخصی عجیب و غیرعادی که اسباب‌بازی جدیدش را شکسته است. من مطمئن شده بودم که او برای همیشه مرا اینگونه به یاد خواهد آورد.

در فرهنگ آمریکایی، پشیمانی امری بسیار نکوهیده است. پشیمانی را زیاده‌روی و نامعقول می‌دانند؛ چون احساسی «بی‌فایده» است. ما احساسات سودگرایانه (۱) را ترجیح می‌دهیم؛ احساساتی که می‌توان از آنها به‌عنوان ماشین‌هایی برای گشتار (۲) و بندش (۳) استفاده کرد. ظاهراً در این نکته اتفاق‌نظر داریم که «ساکن‌بودن»، ما را به جایی نمی‌رسانَد؛ بلکه صرفاً ما را به دور خودمان می‌چرخانَد.

بهترین کار این است که با گذشته، رفتاری مثل یک گنجۀ لبریز داشته باشیم: درش را ببند و به حال خودش رها کن. به قول معروف، «گذشته‌ها گذشته»؛ «همینه که هست»؛ «آب رفته به جوی باز نمی‌گردد».

گاهی رواج این دیدگاه باعث می‌شود از گرایشم به پشیمانی پشیمان شوم! وقتی روش شما را برای بررسی تجربه‌ها به‌طورمعمول آسیب‌شناسی می‌کنند یا بدون تأمل، به‌عنوان روشی ضعیف و بی‌فایده رد می‌شود، به‌سختی می‌توانید حس بدی نداشته باشید. در حالی‌که این مقاله را می‌نویسم، از نوشتنش پشیمانم؛ چون از این می‌ترسم که مرا روان‌رنجورتر از آنچه واقعاً هستم جلوه دهد. از طرف دیگر، نگرانم که مرا دقیقاً به‌اندازۀ واقعی، روان‌رنجور نشان دهد و از این پشیمانم که کار بهتری برای مخفی‌نگه‌داشتن این راز نکرده‌ام. از اینکه همیشه دربارۀ همه‌چیز پشیمانم، احساس پشیمانی می‌کنم؛ چراکه مطمئناً می‌توانستم تخیل خود را بهتر به کار بگیرم. گذشته‌ از اینها، از این پشیمانم که مجبور شده‌ام نه فقط برای درمان، بلکه بر سر میز غذا، در زمین بازی، پشت تلفن و در نوشته‌هایم از پشیمانی‌هایم بگویم. این پشیمانی‌ها تا حدی به این دلیل است که به‌خوبی می‌دانم وقتی آنها را بیان می‌کنم مخاطب، آنها را چگونه ادراک می‌کند. کاوش عمیق جهان‌های موازی و نتایج مختلفْ چیزی است که می‌خواهم؛ اما آنچه که در عوض به دست می‌آورم، لبخندهایی تلخ، ضرباتی آرام روی بازو و صحبت‌های اتفاقی و هیجان‌انگیزی است که هرگز به دنبالشان نیستم.

فرض آن است که این نشخوارهای فکری از نقصی شخصیتی، آسیبی حل‌نشده یا نوعی شرطی‌شدگیِ رفتاریِ مشکوک نشأت می‌گیرند. شاید هم از خطایی عصب‌شناختی یا عادتی بد ناشی شوند. ممکن است همۀ این فرض‌ها درست باشند، اما فکر می‌کنم ترکیبی از عمل‌گرایی و کنجکاوی نیز مرا به این کار سوق می‌دهد. هر وقت با مشکل یا پرسش‌هایی روبه‌رو می‌شوم که نمی‌توانم پاسخی برایشان پیدا کنم، این مسئله انگیزه‌ای می‌شود تا نقابِ انکار و خودخوشنودیِ روزمره‌ام را بالا بزنم. بعد در مدارات پیچیدۀ گذشته‌ام در جستجوی هرگونه خرابیِ جزئی باشم که جرقۀ فتیله را زده و در نهایت باعث انفجار کشتی فضایی‌ام شده است. راستش گمان می‌کنم پشیمانی، نوعی بازیِ قیاسی اما نه چندان مفرح است که درنهایت پرده از تمام اسرار زندگی برخواهد داشت. آیا این همان کاری است که می‌خواستم بکنم؟ آیا می‌توانستم این پیامد را پیش‌بینی کنم؟ چگونه به اینجا رسیدم؟

در پاییز سال آخر دبیرستانم، با پدرم از مادرید که محل زندگی‌مان بود، برای مصاحبۀ دانشگاهی به بوستون رفتیم. در آن زمان، زمام امور کاریِ پدرم داشت از دستش خارج می‌شد اما همچنان امیدوار و سرزنده بود. طوری که وقتی شرکت هواپیمایی چمدان او را گم کرد، راهمان را کج کردیم به‌سمت فروشگاه لباس بروکس برادرز و از آنجا رفتیم خوراک خرچنگ خوردیم. اولین مصاحبۀ دانشگاهی‌ام که اتفاقاً اولین مصاحبۀ عمرم هم بود، در هاروارد برگزار شد. هیچ کاری برای آمادگی نکرده بودم، بنابراین انتظاری هم نداشتم.

برحسب‌ اتفاق فهمیدم کسی که با من مصاحبه می‌کرد، بیست سال پیش‌تر در دبیرستان ما معلم بوده است. او مدیر دبیرستان و چند معلم قدیمی را می‌شناخت. در آن مصاحبه دربارۀ دوران گذر اسپانیا به دموکراسی پس از فرانکو صحبت کردیم و از چگونگی بیداری آن کشور پس از خواب چهل‌ساله. دربارۀ قواعد پوشش در رستوران‌ها هم صحبت کردیم. در اواخر مصاحبه ناگهان این حس به من دست داد که کار را خراب کرده‌ام. زمان مصاحبه را با اظهار نظر دربارۀ شلوارک تلف کرده بودم. بااینکه مصاحبه‌کننده ظاهراً دلگرمی می‌داد؛ اما هنگامی که نوبت پرکردن تقاضانامه رسید، تصمیم گرفتم پنجاه دلار از پول پدرم را به‌خاطر کارمزد تقاضانامه هدر ندهم. هیچ‌یک از والدینم نیز در این باره حرفی نزدند. بله می‌توانستم مثل هر کس دیگری درخواست بدهم و رد بشوم؛ اما اگر این کار را می‌کردم، شاید بیست سال بعد وقتی که در یک‌قدمی دریافت کمک‌هزینۀ تحصیلی قرار داشتم، مصاحبه‌ام را خراب نمی‌کردم. ولی فکر می‌کنم هرگز در این مورد هم مطمئن نبودم.

کتاب‌های روان‌شناسی عامه با موضوع پشیمانی، برای ریشه‌کن‌کردن آن، طرح‌های آسانی پیشنهاد می‌کنند. گویی پشیمانی، نوعی ویروس است یا چربی اضافی دور کمر! این کتاب‌ها با عناوین مختلف، پشیمانی را رد می‌کنند؛ مثلاً کتاب‌های: می‌توانستید، باید، شاید: غلبه بر پشیمانی‌ها، اشتباه‌ها و فرصت‌های ازدست‌رفته (۱۹۸۹) (۴)، پشیمانی ممنوع: برنامه‌ای ده‌مرحله‌ای برای زندگی‌کردن در حال و پشت‌سرگذاشتن گذشته (۲۰۰۴) (۵) و یک ماه تا زندگی: سی روز تا زندگی بدون پشیمانی (۲۰۰۸) (۶). چنین کتاب‌هایی نه‌تنها پشیمانی را با عقل و منطق در تضاد می‌دانند؛ بلکه از لحاظ روحی نیز آن را خطاکاری به شمار می‌آورند. حرف‌هایی از این‌ دست که «هر اتفاق دلیلی دارد» در اصل، آن نوع نسبیت‌گراییِ نهیلیستی را رد می‌کنند که ممکن است پشیمانی را دلیلی برای بی‌معناییِ تصادفیِ زندگی بداند. روان‌شناسی عامه عمیقاً نیازمند معناداری و سامان‌مندی نظام یا روایتی است که جهان را توضیح بدهد. این فکر که ممکن است هیچ‌چیز دلیلی نداشته باشد، باعث آشفتگی عمیق خیلی‌ها می‌شود. از دیدگاه خردگرایان، پشیمانی دربارۀ رویدادها یا اعمال گذشته، مثل پذیرش این احتمال هولناک است که شکست به‌اندازۀ واژگون‌شدن لیوان آب آسان است! تصمیم‌گیریِ هدفمند، کارهای ما را ساختارمند می‌کند. در غیر این صورت، این کارها یک سری رویداد تصادفی خواهند بود. دستیابی به اهداف تعیین‌شده، به توهم معناداری می‌انجامد.

جنبۀ دیگری از این نگرش‌ها به پشیمانی، عذابم می‌دهد. به نظر من این نگرش‌ها نه‌تنها به‌طرز بی‌رحمانه‌ای ضد احساسات؛ بلکه ضدعقل نیز هستند. جانت لندمن (۷) شاعر و روان‌شناس، در کتاب خود با عنوان پشیمانی: ماندگاری ممکن‌ها (۱۹۹۳) (۸) می‌گوید که نگرش ما به پشیمانی تا حد زیادی با نظریۀ تصمیم شکل می‌گیرد؛ چون با نظریۀ انتخاب اقتصادی مرتبط است. در این چارچوب، گذشته باید با تصمیم‌گیریِ عقلانی رد شود؛ چون در نظریۀ تصمیم، فرض بر این است که شخصِ تصمیم‌گیرنده عاقل و آگاه است و توانایی محاسبات دقیق را دارد. لندمن در توضیح کوتاه این ایدۀ اقتصادی می‌نویسد: «اگر ارزش‌ها و تقاضاهای متضاد با به‌کارگیری دقیقِ تحلیلِ هزینه‌فایده حل‌شدنی باشند، آنگاه پشیمانی که هم شرطی خلاف واقع است (از کاری بحث می‌کند که ممکن بود انجام شود، ولی انجام نشده) و هم هیجانی است (تصور سناریوهای جایگزین، باعث برانگیخته‌شدن احساسات می‌شود)، نامطلوب خواهد بود.»

وی همچنین می‌گوید که راحت نبودن ما با پشیمانی، نوعی «ناراحتیِ وجودی با محدودیت‌های کنترل شخصی ما» را نشان می‌دهد. از زمانی که لندمن کتابش را نوشت، این ایده ریشه‌دارتر شده است که رفتار و تجربۀ انسانی را می‌توان با تقلیل آن به داده، به بهترین نحو، درک و بهینه‌سازی کرد. برنامه‌ریزی برای آینده‌ای بدون پشیمانی، روز به روز آسان‌تر می‌شود؛ برنامه‌ریزی برای بهینه‌ترین‌شدن تاحدممکن، طوری که می‌توانیم بدون احساس دوسوگرایی (۹)، به گذشته نگاه کنیم. زندگی اسرارآمیز نیست؛ بلکه مثل ریاضیات است. تنها کاری که باید بکنیم این است که بهره‌وری، مخارج، گام‌ها و میزان دریافت کالری‌مان را پیگیری کنیم. فقط باید تعداد دوستان و لایک‌ها و دنبال‌کننده‌هایمان را بشماریم. تسلط بر تمام جنبه‌های زندگی‌مان، توهمی است بسیار قوی که این ابزارها به ما می‌بخشند. همیشه کاری هست که امروز می‌توانیم برای پرهیز از پشیمانی در روز بعد بکنیم. پذیرش پشیمانی یعنی پذیرش شکست و ناتوانی قبلی در کنترل خود. لندمن می‌نویسد: «در مدل‌های تصمیم‌گیری اقتصادی حاکم، انسان‌ها مانند ماشین‌حساب‌اند و اولویت‌های خود را بر اساس محاسبات سودمندی و احتمالات تعیین می‌کنند. شاید پشیمانی را به این دلیل رد می‌کنیم تا بگوییم بازنده نیستیم یا هرگز بازنده نبوده‌ایم.»

در فرهنگی که باور دارد برنده‌شدن، همه‌چیز است و موفقیت را سیستمی مطلق و کامل می‌شمارد، خوشبختی و حتی ارزش اساسی با برنده‌شدن تعیین می‌شود. پس تعجبی ندارد که مردم احساس می‌کنند باید برای ماندن در میدان بازی، پشیمانی را انکار کنند و به‌عبارت‌دیگر، شکست را انکار کنند. هرچند هر یک از ما چارچوبی شخصی برای بررسی پشیمانی داریم، استدلال لندمن این است که فرهنگ ما نگرش عمل‌گرا و خِردگرا به پشیمانی را ترجیح می‌دهد. این نگرش که هیجان یا اندیشه‌پردازی خلاف واقع در آن جایی ندارد، با چارچوبی قهرمانانه ترکیب می‌کند که هر چیزی کمتر از ایده‌آل افلاطونی را با شکست برابر می‌داند. در چنین محیطی انکار شکست، قدرتی جادویی می‌گیرد و به واکسنی علیه خود شکست تبدیل می‌شود. در چنین شرایطی ابراز پشیمانی دست کمی از خطر ندارد و کل سیستم را به فروپاشی تهدید می‌کند.

لندمن در ابتدا با بیان فوایدِ ممکنِ پشیمانی نقل قولی از ویلیام فاکنر (۱۰) می‌آورد. ویلیام فاکنر در سال ۱۹۵۰ چنین می‌نویسد: «گذشته هرگز نمی‌میرد. گذشته حتی گذشته هم نیست.» لندمن می‌گوید موضوع رمان‌های شاهکار غالباً دربارۀ پشیمانی است. این پشیمانی درباره پیامدهای یک تصمیم بد است که زندگی قهرمان داستان را در یک دورۀ طولانی دگرگون می‌کند؛ مثل ازدواج با شخصی نامناسب، ازدواج‌نکردن با شخص مناسب یا بی‌توجهی به فرصتی عاشقانه و ازدست‌دادن آن. زیگموند فروید معتقد بود که افکار، احساسات، امیال و … هرگز کاملاً ریشه‌کن نمی‌شوند؛ بلکه اگر سرکوب شوند، مثل قارچ در تاریکی شاخه‌شاخه می‌شوند و در اَشکالی افراطی تجلی می‌یابند. به‌عبارت‌دیگر انکار پشیمانی، از افتادن مهره‌های پی‌درپیِ دومینو جلوگیری نمی‌کند؛ بلکه فقط باعث می‌شود چشمانتان را ببندید و دست‌هایتان را روی گوش‌های خود بگذارید تا افتادنشان را تا آخرین مهره نبینید و صدایش را نشنوید.

تعجب‌آور نیست که بزرگ‌ترین پشیمانی‌های مردم به تحصیلات، شغل و ازدواج مربوط است. چراکه تصمیماتی که دربارۀ این مسائل می‌گیریم آثاری درازمدت و گسترده دارند. نکتۀ مهمِ پشیمانی این نیست که می‌کوشیم گذشته را تغییر دهیم؛ بلکه هدف، شفاف‌سازی زمان حال است. این مسئله در طول تاریخ در قلمرو علوم انسانی بوده است. رمان‌ها به ما می‌گویند که پشیمانی، رفتاری سازنده است و اولین چیزی که پشیمانی (مثل همتای جسمی‌اش یعنی درد) به ما می‌آموزد این است که در زمان حال اشتباهی وجود دارد و یک جای کار می‌لنگد.

چند سال پیش مشغول کار مورد علاقه‌ام بودم تا وقتی که فرصت شغلی دیگری با دستمزد بالاتر برایم پیش آمد. درواقع، دستمزد کار جدید آنقدر بالا بود که متقاعد شدم شغل قبلی‌ام را حتی نمی‌توان با این یکی مقایسه کرد. با اینکه هرگز قبلاً تجربۀ مشابهی نداشتم؛ نمی‌دانم مبنای این نگرشم چه بود. فرایند مصاحبه برای شغل جدید، مرموز و پرتنش بود. به همین خاطر مشورت‌کردن با کسانی که می‌توانستند کمکی کنند، دشوار بود. وقتی پیشنهاد را پذیرفتم، از کسی که در قسمت مالی می‌شناختم، مشورت خواستم. او به من گفت: «مبنای تصمیمت را پول قرار نده. اول تصمیم بگیر که دوست داری کجا باشی و سعی نکن مبارزه‌ای مزایده‌ای شروع کنی. در نهایت از این کار پشیمان خواهی شد». این نصیحت از طرف کسی بود که خیلی بیشتر از من پول در می‌آورد و قطعاً پول برایش هدفی بود که در آن مشورت، آن را فرض گرفته بود. ولی این نکته در مورد شرایط من صادق نبود. با اینکه پول برایم مهم‌ترین مسئله نبود، ولی قابل چشم‌پوشی هم نبود.

من بدون اینکه تمایلی به شنیدن پیشنهادهای متقابل کارفرمایم نشان بدهم، وارد آن شغل شدم. این کار باعث رنجش شد و بلافاصله از این تصمیم پشیمان شدم. در پایان اولین روزِ کارم، وقتی که دچار ندامت و پریشانی شده بودم، با همان دوستم تماس گرفتم. گفتم: «اشتباه بزرگی مرتکب شده‌ام.» او گفت: «حالا دیگر خیلی دیر است. تصمیمت را گرفته‌ای. آبِ رفته را نمی‌شود به جوی برگرداند.» چندین سال طول کشید تا بفهمم این دومین نصیحت بد دیگران دربارۀ آن تصمیم بوده است. هر دو تصمیم از دو چیز نشأت می‌گرفتند: رد کامل اموری که به سختی سنجش پذیرند؛ باور کورکورانه به اینکه اقدام سریع و قاطع برتر است از دوسوگرایی، ابهام و احساسات مختلط.

همۀ ما به بیراهه رفته‌ایم؛ چون خردگراییِ رها از قید هیجان را برتر می‌شماریم و به بیان لندمن انسان‌ها را «ماشین‌حساب» می‌دانیم. مشکل این است که به ارزش‌های مطلق چسبیده‌ایم و به دام دوگانگی‌های کاذب افتاده‌ایم. گاهی ارزیابی ما از واقعیت، ناقص یا منسوخ یا به‌طرز عجیبی ایدئولوژیک است یا بر پایۀ دوگانگی‌های کاذبی مثل خِرد در برابر هیجان یا گذشته در برابر حال استوار است.

احساسات مختلط نه‌تنها ما انسان‌ها را می‌سازند؛ بلکه ما را به‌معنای واقعی عاقل می‌کنند. این احساسات، ما را از راه فرایندی دیالکتیک به حقایقی پیچیده می‌رسانند. باید به جای انکار پشیمانی، دوسوگرایی را با آغوش باز بپذیریم. باید برای رسیدن به یک ایده‌آل، جدّوجهد کنیم؛ یعنی به‌گونه‌ای رفتار کنیم که انگار وجود ایده‌آلی مطلق ممکن است. درعین‌حال به یاد داشته باشیم که چنین ایده‌آلی وجود ندارد؛ چون عملاً نتایج، تصادفی‌اند و همۀ احتمالات باهم وجود دارند.

پی‌نوشت‌ها:

• این مطلب را کارینا چوکانو نوشته است و در تاریخ ۱۶ اکتبر ۲۰۱۳ با عنوان «Je regrette» در وب‌سایت ایان منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۹ مهر ۱۳۹۴ با عنوان «چرا پشیمانی عنصری اساسی برای زندگی است؟» و ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر کرده است.

•• کارینا چوکانو (Carina Chocano) نویسندۀ نیویورکر، نیویورک‌تایمز، وایرد و همچنین کتاب آیا مرا دوست داری یا من فقط پارانویا هستم؟ (Do You Love Me or Am I Just Paranoid) است.

[۱] utilitarian emotions

[۲] ransformation

[۳] closure، اصل بندش در روانشناسی گشتالت می‌گوید در ما این تمایل وجود دارد که تجربه‌های ناکامل را تکمیل کنیم. مثلاً ذهن ما خطِ تقریباً دایره‌ای شکل را به صورت دایرۀ کامل ادراک می‌کند تا قاعده‌مندی محرک‌های اطراف افزایش یابد [مترجم].

[۴] Woulda، Coulda، Shoulda: Overcoming Regrets، Mistakes، and Missed Opportunities

[۵] No Regrets: A ۱۰-Step Program for Living in the Present and Leaving the Past Behind

[۶] One Month to Live: ۳۰ Days to a No-Regrets Life

[۷] Janet Landman

[۸] Regret: The Persistence of the Possible

[۹] mbivalence

[۱۰] William Faulkner

 

 

 

 

 

برای عضویت در کانال رصد روز کلیک کنید  

 

 

 

 

ایسنا

مطالب مرتبط