کافه ای افغانستانی در قلب تهران!+ جزئیات

روزنامه همشهری در گزارشی قابل تامل از یک کافه‌رستوران‌ افغانستانی در تهران سعی کرده است روایت متفاوتی را درباره آنها ارائه کند.

به گزارش رصد روز، در حالی چند وقتی است که اتباع افغانستانی، پای ثابت صفحات حوادث روزنامه‌ها هستند، روزنامه همشهری در گزارشی قابل تامل از یک کافه‌رستوران‌ افغانستانی در تهران سعی کرده است روایت متفاوتی را درباره آنها ارائه کند.

* مثل همیشه یک پرس «قابلی‌پلو» سفارش می‌دهد. غذای محبوبش است و با هر لقمه که در دهان می‌گذارد، گویی دستپخت مادرش را مزمزه می‌کند. طعم خوش هویج و کشمش تفت‌خورده آن هم با ماهیچه زعفرانی، چقدر حالش را خوب می‌کند. با اینکه بارها در خانه هموطنانش، قابلی‌پلو خورده اما انگار فقط غذاهای این رستوران است که او را به یاد غذای مادرش می‌اندازد.

* ساعتی از ظهر گذشته، مشتری‌ها یکی‌یکی از راه می‌رسند تا در کنار هم غذایی بخورند. بعضی‌شان مشتری ثابت سرو غذا در کافه‌رستوران «عمارت بلخ» هستند، اما عده‌ای هر‌از‌‌‌گاهی سری به اینجا می‌زنند و پاتوقشان کافه است. کافه، سمت چپ سالن ورودی قرار دارد. روی پیشخوان انواع شیشه‌های دمنوش چیده شده؛ از بابونه و به‌لیمو تا چای سبز و دارچین. راضیه، دختری که کافه را می‌گرداند افغانستانی است؛ هم او و هم همه کارمندان دیگر این مجموعه. اصلا این رستوران برای رفاه مهاجران افغانستانی راه‌اندازی شده است.

* زوج جوانی سفارش قهوه می‌دهند. بوی خوش قهوه مشام را قلقلک می‌دهد و ترغیب‌شان می‌کند تا جای دنج رو به حیاط را برای نشستن انتخاب کنند. دقایقی بعد راضیه برای‌شان قهوه می‌برد و آنها مشغول صحبت می‌شوند. او از خودش می‌گوید که پدرش در یک کارخانه دور از شهر کار می‌کند. همینطور که روی پیشخوان را دستمال می‌کشد، ادامه می‌دهد: «۱۰سالی می‌شود در ایران زندگی می‌کنیم. خانه‌ام از اینجا خیلی دور است. پدرم برای اینکه من و خواهرم اذیت نشویم به ایران آمد. خواهرم خاطره در یک جواهرسازی کار می‌کند. دانشگاه هم می‌رود. خرج تحصیلش را خودش می‌دهد. من علاقه‌ای نداشتم درس بخوانم و کار می‌کنم.»

* پشت فضای کافه، آشپزخانه است؛ یک فضای نسبتا بزرگ با چند دیگ و اجاق. طاهر سرآشپز آنجاست. روپوش سفید‌رنگی به تن و کلاهی روی سر دارد. اجازه ورود به داخل آشپزخانه را نمی‌دهد. باید از دور نظاره‌گر کارش بود. حسابی گرم کار است و ریز‌ریز به کارگرها دستور می‌دهد. «صاحب، هویج‌ها را هم بزن ته نگیرند»، «کمال ۳پرس برنج بکش»، «مظفر تو هم ۳ماهیچه آماده کن». طاهر فرز است.

* همینطور که زیر لب موسیقی افغانستانی زمزمه می‌کند، روی برنج‌ها نثار کشمش و هویج تفت‌داده‌شده می‌ریزد و بعد هم ماهیچه را کنار بشقاب می‌گذارد. کمی زعفران دم‌کرده روی برنج می‌ریزد و با صدای بلند می‌گوید: «قابلی‌پلو – میز ۵» آماده است.»  طاهر اهل جلال‌آباد است. اینطور که خودش می‌گوید در آنجا سرآشپز یک رستوران بوده و بعد از مهاجرت به ایران مشغول کار در یک گلخانه می‌شود.

* تعریف می‌کند که ۳پسر و یک دختر دارد و می‌گوید: «در جلال‌آباد خانه داشتم. نزدیک خانه‌مان باغ‌های نارنج بود؛ مثل شهر شیراز که همه‌جا درخت نارنج و لیمو دارد. بهار که می‌شد، بوی بهارنارنج مست‌مان می‌کرد. در شرایط آنجا نمی‌توانستم بچه‌هایم را بزرگ کنم. اول از همه خودم به ایران آمدم. کار می‌کردم و پول می‌فرستادم. بعد خانواده‌ام را به اینجا آوردم. مدتی کارگری کردم و توسط یکی از دوستانم آشپز این رستوران شدم.» با رسیدن سفارش بعدی کلامش را قطع می‌کند. یک پرس «قرمه‌کچالو و یک پرس هم آشک.» قرمه کچالو مثل تاس‌کباب خودمان است؛ مخلوطی از قطعات بزرگ سیب‌زمینی شناور در سس. آشک هم به پیراشکی گوشت می‌ماند.

* احمد پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌رود. به دیوار راه‌پله از پایین تا بالا قاب عکس افراد مشهور افغانستان به چشم می‌خورد. از هر کدام چند سطر بدانی، یک کتاب قطور از تاریخ این کشور گردآوری می‌شود. طبقه دوم بیشتر به کتابخانه یا مرکز فرهنگی هنری می‌ماند. احمد اشاره می‌کند:‌ «اینجا به گالری معروف است. دانشجوها یا استادان دانشگاه به اینجا می‌آیند و دورهمی دوستانه‌شان را اینجا برگزار می‌کنند.» یکی از اتاق‌ها مربوط به صنایع‌دستی افغانستان است. انواع هنرهای منجوق‌دوزی و خامک‌دوزی در اینجا دیده می‌شود. در اتاق دیگر‌ تعدادی قفسه کتاب و چند میز و صندلی چیده شده و کتابفروشی کافه است. دورتادور قفسه، کتاب جانمایی شده؛ از رمان و کتاب‌های روانشناسی تا فلسفی و تاریخی که همه‌شان توسط نویسندگان افغانستانی نوشته شده است. احمد «قرمه‌کچاله» و «آشک» را روی میز ۸ می‌گذارد.

* مرجان و رقیه بی‌صبرانه منتظر غذا هستند و با آمدن پیشخدمت لبخندی روی لبشان نقش می‌بندد. دخترها هم‌دانشگاهی هستند. رقیه مدت‌ زیادی نیست به ایران آمده و بسیار دلتنگ کشور خود است. او می‌گوید: «پدرم در هرات معلم بود. آنجا شرایط خوبی برای ادامه تحصیل نداشتیم. برای همین هر‌چه داشتیم فروختیم و به ایران آمدیم. دلم برای افغانستان تنگ شده است.» بغض راه گلویش را می‌بندد و سکوت می‌کند. مرجان دنبال کلام را می‌گیرد و از برنامه‌هایی که اینجا برگزار می‌شود می‌گوید: «من دانشجوی ادبیات هستم و برای شرکت در شب شعر به اینجا آمده‌ام. اگر موسیقی زنده اجرا شود هم می‌آیم. یاد وطن می‌کنم.»

برای عضویت در کانال رصد روز کلیک کنید

مطالب مرتبط

آخرین اخبار